مادرم شنوایی یک گوشش را از دست داد

پدرم خودشیفته و دوقطبی بود. بی دلیل یهو قاطی میکرد من و خواهر و مامانمو کتک میزد. همیشه تن و بدنمون کبود بود مامانمو بارها زد سرش رو شکوند دهنش رو پاره کرد. بعدها یاد گرفته بود فقط مشت میزد توسرش. مامانم شنوایی یه گوشش رو از دست داد. همیشه هر کی جدا غذا میخورد اگه میومدیم دور یه سفره تف میکرد تو صورتمون. اسم منو گذاشته بود جغد شوم و مدت ها با این اسم صدام میکرد و عذابم میداد. در دورترین مدرسه شهر ثبت ناممون کرده بود و هر وقت دلش میخواست٬ بهمون کرایه تاکسی نمیداد و باید تو برف و سرمای زنجان چند مسیر تاکسی رو پیاده میرفتیم و می‌اومدیم.

گاهی عذابمون میداد و میگفت دیگه نمیخوام بذارم برید مدرسه و یه هفته تو خونه زندونیمون میکرد بعد میفهمیدیم تو اون یه هفته از مدرسه اجازه گرفته و فقط داشته ما رو عذاب میداده.دیوونه بود و هنوزم هست. حالا هم که ازدواج کردم به شکل های مختلف آزارم میده، خدا رو شکر همسرم باشعوره.اما من انقدر ضعیفم که هنوزم به بابای دیوونم اجازه میدم تو زندگیم دخالت کنه و ازارم بده. مامانم هم احمقه و با این وضع بازم راضیه و داره زندگی میکنه.
ما اون طرف حیاطمون طویله بود و توش گوسفند و خر نگه میداشتیم. بعضی وقتا که بابام قاطی میکرد من یا خواهرم رو تنبیه میکرد و شب میبرد ما رو مینداخت پیش اون خره. فکر کن شب تاریک تو طویله چقدر میتونه شکنجه باشه برای یه دختر بچه کوچیک. سر هیچی! مثلا اینکه چرا وقتی داره مامانمون رو میزنه مانع کتک زدنش میشدیم! یا اینکه مثلا میرفتیم حموم بیرون میگفت چرا دیر اومدید میرفت از حموم زنونه میپرسید آیا زنم اومده بود اینجا یا نه، یا از ارایشگاهی که مامانم میرفت ، میرفت سوال میکرد.

یادمه یه بار استخون قلم خریده بود واسه خونه، مامانم ابگوشت درست کرده بود این تو غذاش استخون ریزه در اومد یه کتک مفصل به مامانم زد و تا مدت ها اون استخون ریزه ها رو گذاشته بود جیبش و به همه نشون میداد میگفت ببینید زن من چیکار کرده. گاهی که مامانمو میخواست کتک بزنه من و خواهرم رو مینداخت تو کوچه در رو میبست که شاهد کتک زدنش نباشیم. ما تو کوچه هی گریه میکردیم و میکوبیدیم به در که تو رو خدا درو باز کن و مامان رو نزن. همه همسایه ها میومدن تو کوچه ما رو با اون وضعیت نگاه میکردن. میومدیم مامانمو خونین و مالین پیدا میکردیم. اگر جلوشو میگرفتیم ما رو هم میزد. یه بار مامانم قهر کرد چند سال رفت و میخواست طلاق بگیره، سه چهار سال تو راه دادگاه پاسگاه رفت و اومد اما بابام میگفت طلاق نمیدم.قشنگ یادمه روزایی که دادگاه داشتن لباس پاره و دمپایی میپوشید میرفت دادگاه که خودشو یه ادم روستایی ساده نشون بده تو دادگاه که مثلا مامانم یه زن شهری هستش و الکی داره ازش ایراد میگیره و میگفت طلاقش نمیدم. تو اون چهار سال نذاشت ما مادرمون رو ببینیم. اخرش مامانم نه تونست طلاق بگیره نه تونست ما رو بگیره برگشت اومد. تو اون مدت که مامانم نبود ما رو عذاب میداد.یادمه یه روز شروع کرد دعوا کردن با من و شکنجه روحی بخاطر اینکه گفت تو چرا به مگس میگی مگز، داری شبیه مامانت حرف میزنی. یهو میرفت توالت میومد بیرون شروع میکرد دعوا کردن با ما که شما تو توالت قارچ پرورش میدید حتما این کارا رو از مامانتون یاد گرفتید. خب احمق محیط تاریک و نمور بود یهو یه دونه قارچ دراومده دیگه.ما بچه بودیم چه جوری باعث دراومدن قارچ میشدیم اخه. ما دو تا بچه کوچیک بودیم من ۹ سالم بود ابجیم ۷ سالش بود. در طول یک هفته خونه به هر حال ریخت و پاش میشد هر جمعه صبح عین پادگان ما رو بیدار میکرد یه گوشه وامیستادیم شروع میکرد وسیله ها رو از زمین جمع کردن و هر وسیله واسه هر کی بود یه سیلی به اون میزد. مثلا اگه لباس من زمین بود یه سیلی داشتم. حتی واسه شستن لباسهامونم کتک و دعوا داشتیم، هیچی از دوران کودکیم نفهمیدم یادم نیست یه بار بازی کرده باشم یا خوشحال باشم.کاملا افسرده شدم الان ۳۰ سالمه همه موهام سفیده. فقط الان خدا رو شکر میکنم که خدا به بابام پسر نداده بود که یکی دیگه لنگه خودشم بلای جونمون بشه.

امتیاز شما به نوشته؟
[کل: 1 میانگین: 1]
اشتراک‌گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *