من یک زنم… زنی که ۴ سال از بهترین سالهای زندگیش را به سختی گذراند. در اوج جوانی و شادابی، پژمرده شدم، غرورم زیر پاهای مردی خودخواه و عصبی له شد، اشک ریختم و در خودم شکستم… اما در نهایت برخاستم، ایستادم و جنگیدم تا آزاد کنم خودم را و رها زندگی کنم. سخت بود، خیلی سخت! اما موفق شدم و مثل خیلی دیگر از زنان سرزمینم که این راه را پیمودند به خودم افتخار میکنم. هرچند که هنوز بعد از گذشت ۲۰ سال از آن روزها، آثارش با من است و یادآوری خاطراتش روحم را آزار میدهد اما اکنون خوشبختم و خوشحال.
۱۸ سالم بود که به صورت سنتی با یکی از اقوام ازدواج کردم. اجباری در کار نبود اما مسیر زندگیم اینگونه رقم خورد که به این خواستگاری جواب مثبت بدهم. دختری بودم که هیچوقت با پسری دوست نشده بودم و کوچکترین ارتباطی با کسی نداشتم؛ پس طبیعی بود که همسرم به عنوان اولین مرد در زندگیم، در قلبم رخنه کرده باشد و با تمام وجود دوستش داشته باشم یا بهتر بگویم عاشقش باشم مخصوصا که در سن کمی هم ازدواج کرده بودم. بگذریم… تنها یک ماه از تاریخ عقد ما گذشته بود که کمکم مشکلات شروع شد. با هر بحث و ناراحتی کتک خوردم و ناسزا شنیدم. به خودم و خانوادهام بی حرمتی شد و من از ترس ایجاد دعوا سکوت میکردم. همیشه استرس داشتم اما باز هم با همه وجودم همسرم را دوست داشتم و به او عشق میورزیدم. غافل از اینکه عشق من و سکوت من باعث میشد که بیشتر از جانب او مورد ظلم قرار بگیرم. خوب به یاد دارم روزی را که چنان مرا هل داد که کمرم به دسته مبل برخورد کرد و تا مدتها نمیتوانستم کمرم را به راحتی خم و راست کنم. حتی بارها در طی زد و خورد لباسهایم به تنم پاره شد یا بدنم کبود شد. اما بازهم سکوت میکردم و به هیچکس حتی خانوادهام نمیگفتم به امید اینکه درست میشود. شاید چون از جامعه اینگونه آموخته بودم: صبر کن! مرد است دیگر، کمکم درست میشود. زن باید صبوری کند!
تا اینکه بالاخره روزی به طور اتفاقی مادرم متوجه شد. برآشفت که چرا دو سال سکوت کردم! با پدر و مادرم رفتیم برای صحبت و حل مشکل اما چه روزی بود آن روز! هنوز هم یادآوری آن روز برایم دردناک است. قلبم فشرده میشود وقتی صحنههایش را به خاطر میآورم؛ کسی که همه قلبم را به او داده بودم و همه وجودم را به او تقدیم کرده بودم و در اختیارش قرار داده بودم به من تهمت بیعفتی زد و بعد هم به پدرم حمله کرد و او را نیز مورد ضرب و شتم قرار داد.
آن روز دنیا بر سرم آوار شد. همه چیز تمام شد. همه عشقم، روحم و وجودم به یکباره شکست و فرو ریخت.
چند روز فقط اشک ریختم اما بالاخره تصمیم گرفتم بلند شوم، بایستم و بجنگم. پس بلند شدم. خانوادهام همراهم بودند. با پدرم مراحل قانونی را شروع کردیم به امید رهایی و آزادی اما کدام قانون؟! کدام حق؟! حدود دو سال پلههای دادگاه و پزشکی قانونی را بالا و پایین رفتیم. تلاش کردیم. بی حرمتی شنیدیم. فحش شنیدیم. تهمت و ناسزا شنیدیم.
هر روز یک قاضی مردسالار به من ایراد وارد میکرد که چه کردی که اینطور شد؟! اصلا شاهدی داری که کتک میخوردی؟! حالا صبر کن. از او تعهد بگیر! چیزی نشده، برو زندگی کن اگر دوباره کتک خوردی، شاهد بیاور بعد طلاق بگیر!
سخت بود آن روزها… شاید سخت تر از کتکهایی که خورده بودم چون میدیدم هیچکس برای وجود من به عنوان یک انسان ارزشی قائل نیست فقط چون یک زنم!
فقط ۲۰ سال داشتم و هر روز به خاطر شرایط روحی که تجربه کرده و میکردم بدنم لرزه میگرفت. حتی نمیتوانستم آرام بخوابم. کابوس میدیدم و با گریه و بیقراری از خواب میپریدم.
اما من در نهایت توانستم ثابت کنم که او تعادل عصبی ندارد و نمیتواند خودش را کنترل کند. با نامه پزشکی قانونی بعد از دو سال دوندگی موفق شدم عسر و حرج را ثابت کنم و با حکم عدم امکان سازش، طلاق بگیرم.
آزاد شدم و رها؛ زنی ۲۲ ساله با قلبی شکسته به زندگی برگشتم. شرکتی تاسیس کردم و وارد بازار کار شدم. رانندگی آموختم. ادامه تحصیل دادم. با مردی دیگر از خانوادهای روشنفکر ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم. اکنون زندگی خوبی دارم ولی آن روزها هرگز از خاطرم پاک نمیشود و درسی که از آن زمان گرفتم و قدرتی که از مقاومتهایم به دست آوردم همیشه با من است.
امتیاز شما به نوشته؟
[کل: 1 میانگین: 5]
اشتراکگذاری
دیدگاهتان را بنویسید