وقتی فقط دو یا سه ساله بودم،فهمیدم در خانواده ما ارزش دختر از پسر بیشتره. اون هم وقتی بود که از مادرم تو سری خوردم چون در جواب همسایه ها که ازم پرسیدن : مادر تو دختر می زاد یا پسر؟ گفته بودم دختر. اون موقع معنی دختر یا پسر بودن را نمی دونستم ولی ضربه مادرم بهم فهموند که فرق دارند.
خانواده ام سخت مذهبی بودند و من از چهار و پنچ سالگی باید کارهای خانه را انجام می دادم. بچه های کوچکتر را نگهداری می کردم، خرید می کردم و بقیه کارای خانه. بنابر قانون خانوادگی دخترا نبایست در خونه پدر حیض می دیدند، برای همین خواهرام خیلی زود در سیزده یا چهارده سالگی به خانه شوهر رفته بودند تا نوبت به من رسید. تازه چهارده سالم شده بود که مادرم شروع کرد به متلک گفتن که وقت شوهرته و نباید بری مدرسه. برای همین دیگه نذاشتن برم مدرسه. نشستم در خانه و منتظر خواستگار. من اصلا نمی دونستم ازدواج یعنی چی و یواشکی عروسک بازی می کردم. دو ماه بعد برام خواستگار اومد. هفته بعد عروسی کردم با مردی که اصلا ندیده بودم و نمی شناختمش. فقط در روز عقد کنان تونستم در اینه ببینمش. پسر جوانی که نوزده سال بیشتر نداشت.
اما خیلی زود از رفتار سردش معلوم شد که من را نمی خواسته، و عاشق دخترخاله اش بوده. اما چون دخترخاله اش را بهش نداده بودن به تلافی با من ازدواج کرده بود. شوهرم خیلی زود بعد از عقد مان رفت سربازی. آن موقع زمان جنک بود و من تقریبا نمی دیدمش.
همان چند ماه اول عقد فهمیدم که این مرد را نمی تونم دوست داشته باشم ولی هر چی به مادرم التماس کردم که بذاره جدا شیم فایده نداشت. کتکم زد و گفت آبروى مان می رود. یکبار هم وقتی شوهرم آمده بود مرخصی بهش گفتم که بهتره جدا شیم. سکوت کرد و چیزی نگفت.بچه بودم و در کنار بزرگترها بزرگ نشده بودم که راه و رسم بهتری را بلد باشم. راه دیگری رو بلد نبودم.
بالاخره عروسی کردیم و من در نبود همسرم مجبور بودم در خانه مادر شوهرم بشور و بساب کنم و صدام در نیاد. چون مادرم گفته بود :اگر روغن داغت هم کردن ، صدأت نباید در آد. شوهرم هردوماه یکبار یک هفته می اومد و بقیه أوقات من در خانه مادر شوهرم مشغول کار بودم. مادر شوهرم حتی به اندازه کافی به من غذا نمی داد، چون می گفت جهازم کافی نبوده. به خاطر همه این فشارها و تفاوت فرهنگى که بین ما بود، یکبار به شوهرم گفتم بهتر است جدا شیم، چون ما که همدیگرا دوست نداریم. بهم گفت خودت برو از محضر بپرس چه کار باید کرد. رفتم محضر. آنجا دو مرد پشت دو میز دور از هم نشسته بودند. می ترسیدم حرف بزنم. صبر کردم تا خلوت شود. بعد یکی شون پرسید: چی می خوای دختر. گفتم طلاق می خوام. آمدم طلاق بگیرم. هر دو پوز خند زدند و گفتند آمدی برای طلاق! مگه طلاق بچه بازیه؟
چندماه بعد باردار شدم. شوهرم در هنگام تولد دخترم سربازی اش تمام شده بود. در طول زندگی با او لودگی، بی توجهی و بی غیرتی اش آزارم داده بود ولی جرات اعتراض نداشتم. هفده سالم بود که پسرم بدنیا آمد و از همان وقت شوهرم شروع کرد به درس خواندن. من هم با خیاطی و کار های دستی سعی کردم کمک خرجش باشم تا درسش را ادامه دهد. در حالی که شب ها درس می خواند و من هم در کنارش بودم، اگر بچه ها گریه می کردند، می گفت خفه اش کن. در این میان خودم هم شروع کردم به درس خواندن ولی خانواده شوهرم درست شب های امتحان به خانه ما می امدند و مانع از درس خواندن من شدند.
بالاخره شوهرم درسش تمام شد و ارتقا پیدا کرد ولی در همان محیط اداری عاشق همکارش شد و خواست با او ازدواج کند. وقتی مرا طلاق داد نه مهریه ام را پرداخت کرد و نه بچه ها را به من برگرداند. خانواده خودم هم مرا قبول نمی کردند. مانده بودم بی کس و بی جا. بالاخره مهریه را بخشیدم و بچه ها را گرفتم. چون شنیدم که گرسنه و آواره اند. به سختی و روزی هیجده ساعت کار می کردم تا خرج بچه ها را در آورم. محل زندگی ام را طی یک سال به علت ناامنی و پیشنهادات غیر اخلاقی صاحبخانه ها شانزده بار عوض کردم. بالاخره سالها گذشت و من بیست و هفت ساله بودم که با مرد میانسالی آشنا شدم که با نشان دادن شناسنامه اش،مطمئن شدم زن اولش را طلاق داده است خلاصه بدون آشنایی بیشتر و با فشار خانواده ام ازدواج کردیم ولی بعد دو سال وقتی فهمیدم که زنش را طلاق نداده است، تقاضای طلاق کردم که البته قبول نکرد تا وقتی که مهریه ام را بخشیدم. ولی چون نمی خواستم خانواده بویی ببرنند این موضوع سه سال طول کشید. بعد از در خواست طلاق مرتب مزاحم میشد تا اینکه شکایت کردم و مهریه را به اجرا گذاشتم. انوقت بود که با بخشش مهریه ام دست از سرم برداشت.
در این میان شوهر قبلی ام هم دائم تهدید می کرد که بچه ها را از من خواهد گرفت. و بعد هم که دخترم به سن ازدواج رسید می گفت اجازه ازدواج دخترم را نمی دهد. پدری که فقط اسم پدری را یدک می کشید و در تمام این سالها حتی یکبار هم به دیدن بچه ها نیامده بود، حالا تهدید می کرد که اجازه ازدواج به دخترش نمی دهد. پدری که اگر دخترش را در خیابان ببیند او را نمی شناسد، چگونه می تواند از نظر قانونی چنین قدرتی داشته باشند.
او زندگی مرا نابود کرده بود و حالا می خواست دخترش را هم نابود کند. حالا که فکر می کنم می بینم من قربانی جامعه مرد سالار شدم. جامعه ای که در آن حتی خانواده و مادرم به جای کمک به من همواره مرا مجازات کرده است.
با سپاس از سودابه عزیز که تجربه شان را با ما شریک شدند.
امتیاز شما به نوشته؟
[کل: 0 میانگین: 0]
دیدگاهتان را بنویسید