مریم (اسم مستعار) پیشتر داستان «من هم» خود را به زبان انگلیسی نوشته و در فضای انگلیسی زبان منتشر کرده است. حالا او قصد دارد یک قدم دیگر بردارد و در فضای فارسی زبان هم آن را منتشر کند. افشاگری تجاوز علی موافقی٬ استاد دانشگاه تبریز برای اولین بار به زبان فارسی در صفحه فمینیسم روزمره منتشر میشود.
متن کامل نامه مریم خطاب به استاد متجاوزش در زیر آمده است.
به استاد راهنمام دکتر علی موافقی که به من تجاوز کرد و هنوزم تو دانشگاه تبریز استاده
خیلی وقتا به این فکر میکنم که اون کار کثیفو خودخواهانت چقدر زندگیمو عوض کرد… یا چقدر دیدگاهمو به زندگی عوض کرد… و بعدش از خودم میپرسم که اصلاً تأثیری رو زندگی تو داشت…؟
یادم میاد اون روز صبح با خوشحالی از خواب بیدار شدم چون میخواستیم بریم نمونههای گیاهی رو برای کارم جمعآوری کنیم؛ یعنی بالاخره میتونستم آزمایش هامو شروع کنم. مطمئنم یادته هر بار که گیاهمو تو فیلد پیدا میکردم چقدر خوشحال میشدم! حتی بعضی از دانشجوهات بهم گفته بودن که تو سر کلاسات راجع به من گفته بودی… در مورد اینکه یه دانشجوی جدید داری به اسم مریم، که اینقدر با اشتیاق کار میکنه که تو تاحالا هیچکی مثل اونو ندیدی… با این حال به خودت اجازه دادی این شور و شوق منو نابود کنی… در مورد علاقه من به رشته زیستشناسی گیاهی درست میگفتی… اما بعد از اون، هر بار که دوباره به جمع آوری رفتم، منو یاد اون روز که با تو رفتم انداخت و دیگه هیچوقت اونقدر خوشحال نشدم… انگار تو روی یه غذایی که قبلاً خیلی دوست داشتم بالا آوردی… اشتیاقمو به چندش تبدیل کردی … اعتمادمو به دلشکستگی، سردرگمی، غم، درد و عصبانیت… آره… نفرت توش نبود… چون من بلد نبودم چطوری متنفر بشم… من تا اون موقع اینقدر ساده بودم که باور داشتم هیچکی عمداً کار بدی انجام نمیده… فقط نمیدونه و نمیفهمه که داره اذیت میکنه… واسه همین دلیلی هم برای تنفر وجود نداره… حتی الان هم مطمئن نیستم ازت متنفر باشم… نفرت هیچوقت نیومد… همیشه فقط درد بود و غصه … حتی زمانی که کمکم فهمیدم چهکاری با من کردی… و چقدررررر کارت بد بود…
اینقدر پست بودی که همه چیزو از قبل برنامهریزی کرده بودی… و طبق همون نقشه پلیدت پیش رفتی! وقت داشتی با خودت فکر کنی… پشیمون بشی… تصمیم بگیری این کارو با من نکنی، اما نه! واقعیت اینه که تو آگاهانه تصمیم گرفتی که نقشه پلیدت رو پیش ببری! تو آگاهانه انتخاب کردی به یه دختر بیگناه تجاوز کنی…
یادمه وقتی اومدی دانشگاه دنبالم که بریم جمعآوری، با هیجان بهت گفتم که یه کم وقت داشتم تا تو برسی و رفتم تپههای اطراف دانشگاهو چک کردم و دو تا نمونه از گیاهمو پیدا کردم… جواب تو به این حرفم، بهعنوان استاد راهنمام، این بود که “چرا این کارو کردی؟! حتماً رفتی بالای تپه عرق کردی!… ” ببخشید که بدنم رو تمیز و از حموم در اومده میخواستی قبل از اینکه بهم تجاوز کنی! من فکر کردم ما داریم میریم جمعآوری گیاه! عرق کردن انتظار میرفت! بعدش بهم گفتی که کلیدهاتو تو خونه جا گذاشتی، کلیدهای اون آزمایشگاهی که وقتی برگشتیم باید نمونهها رو توش آماده میکردیم… گفتی باید بریم دم خونه و کلیدها رو برداریم… یادمه وقتی رسیدیم دم خونت، من خیلی طبیعی انتظار داشتم که تو ماشین منتظر بمونمو تو بری کلیدها را برداری… اما نه! تو به این قسمتشم فکر کرده بودی! برا این قسمت هم برنامهریزی کرده بودی! گفتی “من نمیخوام همسایهها ببینن که یه دختر غریبه تو ماشین من نشسته، فکر بد میکنن، تو هم با من بیا تو “… و من اصلاً به چیزی شک نکردم! مثل یک آدم نرمال دنبالت اومدم… اصلاً فکر نکردم که تو یه آدم نرمال نیستی.
وقتی رسیدیم، تو در رو قفل کردی و به سمت من اومدی… و سعی کردی لباس هامو در بیاری! هر چی تلاش میکردم ازت دور شم، تو بیشتر منو کشیدی طرف خودت… نمیتونستم باور کنم! من اینقدر پر از اعتماد و خلوص و سادگی بودم که هی سعی کردم با حرف زدن ازت بخوام این کارو نکنی! آره… من فقط با حرف بهت گفتم این کارو نکن… جیغوداد نکردم… فقط باهات حرف زدم… با زبون ازت خواستم این کارو نکنی! چون این تنها راهی بود که بلد بودم با یه آدم حرف بزنم… و نمیدونستم بعضی از آدما واقعاً آدم نیستن… انسان نیستن… یا شاید میتونن هر وقت بخوان خاموش و روشنش کنن… که خیلی عجیبه… چطور کسی میتونه انسانیتشو خاموش، روشن کنه؟!
شوکه شدم وقتی تو یه دفعه همه لباسهاتو جلوی من درآوردی… و وقتی دستامو گذاشتم رو چشام تا لخت نبینمت، تو منو انداختی رو زمینو به زور شلوارمو کشیدی پایین. یادمه ازت خواهش میکردم این کارو نکنی… یادمه پشت سر هم بهت گفتم «نه»… «نکن»… اما تو دوباره انتخاب کردی که گوش ندی… انتخاب کردی بد باشی… همون جا وسط خونت… جلو در ورودیت، منو چسبوندی به زمین… و بهم تجاوز کردی!
هنوزم وقتی بهش فکر میکنم چندشم میشه… بدنم میلرزه… یادمه کلی احساس ناتوانی میکردم… یادمه با خودم فکر میکردم چقدر اشتباه بود که فکر میکردم آدم قوی و ورزشکاری هستم… من تموم تلاشمو کردم که متقاعدت کنم این کارو نکنی… و تو تموم تلاشتو کردی که به من ثابت کنی بعضیا زبون نمیفهمن … فقط زور میفهمن … و من اونقدر زور نداشتم که بتونم جلوی تو رو بگیرم … یادمه باهام مثل یک بچه کوچیک حرف میزدی… و سعی میکردی منو ساکت کنی، انگار که داری یک بچه خردسال رو آروم میکنی… این یعنی میدونستی من چقدر از اون نظر ساده و بیتجربه بودم… دقیقاً مثل یه بچه بیدفاع … و تو هیچ مشکلی نداشتی با اینکه به اون بچه بیدفاع تجاوز کنی… وقتی بالاخره کارت تموم شد و از روم پاشدی، چشمامو باز کردم… تو دیدی چقدر وحشت زده و گیج بودم وخیلی خونسرد صورتمو بوس کردی و گفتی “نگران نباش، سکس اول فقط استرسه ” و من گیج مونده بودم که “اینکاری که این کرد سکس بود؟“
بدتر از همه این بود که سعی میکردی متقاعدم کنی که بهم لطف کردی… میگفتی خیلی فاجعه است که یه دختر ۲۴ ساله تا حالا رابطه جنسی نداشته و من بهت لطف کردم … وقتی بالاخره رفتی کنار، من لباسامو پوشیدم و تو حتی بعدش منو بردی جمعآوری و اینقدر پررو و کثیفی که آخرش هم گفتی “چه روز مفیدی! به همه کارامون رسیدیم!!!” و من همون جوری گیج مونده بودم که چی شد امروز…؟!
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که تو منو بهعنوان طعمه خودت انتخاب کردی چون میدونستی که من مادرندارم… یا هیچ خانمی که بتونم باهاش حرف بزنم تو زندگیم نیست … خیلی چیزا از ذهنم گذشت… حتی از اینکه تو متأهل بودی و بچه داشتی عذاب وجدان گرفتم… چون فکر میکردم دوتا آدم لازمه برای اینکه یه خیانت اتفاق بیفته… و من آدمی نیستم که خیانت کنم… تموم! فکر کنم من هنوزم در اون مورد یه کم عذاب وجدان دارم … و چیزی که خیلی داغونم میکنه اینه که نمیتونستم این کارتو گزارش کنم یا به کسی بگم! چون ما تو ایران زندگی میکردیم و اونم تو شهر سنتی تبریز! من احتمالاً از دانشگاه اخراج میشدم و شاید حتی اجازه دوباره کنکور دادنو بهم نمیدادن… و توی موذی هم مدام منو میترسوندی و کنترل میکردی و بهم میگفتی نه تنها منو اخراج میکنن بلکه تو رو هم اعدام میکنن! و مسلما من نمیخواستم مسئول مرگ کسی باشم! اما تو بدون که تو مسئول مرگ منی! چون یه بخشی از وجود من به خاطر کاری که تو باهام کردی مرد…
من تونستم برای دکترام بورس بگیرم … تونستم فارغ التحصیل بشم و تحقیقمو ادامه بدم… تونستم کاری رو که بهش علاقه دارم انجام بدم… اما کاری که تو با من کردی… زخمی که تو بهم زدی… هیچوقت خوب نشد… فقط در طول این سالها هی عفونیتر و عمیقتر شد… و میخوام بدونی که خیلی درد داره… درد داره که تو از معصومیت وسادگی من سوء استفاده کردی… از اعتماد و مهربونیم سوء استفاده کردی… همیشه میدونستم آدمای بدی تو دنیا وجود دارن که تجاوز میکنن! اما نمیدونستم که اون متجاوزا حتی میتونن معلمت باشن … میتونن متاهل باشن، بچه داشته باشن و یه زندگی به ظاهر عادی داشته باشن … همیشه فکر میکردم اونها جنایتکارایی هستن که دائم در حال فرارن! نمیدونستم جنایتکارایی مثل تو میتونن یک استاد محترم دانشگاه باشن و بخش شیطانی خودشونو پنهان کنن… تو خیلی چیزهارو از من دزدیدی… واسه همین میگم که دوست دارم بدونم اینهمه دردی که برا من ساختی اصلا تاثیری رو زندگی تو داشت…؟
۱۸ دسامبر ۲۰۲۳
پی نوشت: مدارک زیر از ابتدا در اختیار فمینیسم روزمره وجود داشته ولی به درخواست مریم منتشر نشده بود ولی از آنجایی که عدهای اصرار بر انتشار این مدارک داشتند آنها را به درخواست مریم منتشر میکنیم.
واقعا متاسفم برای این مثلا استاد و مطمئنا این اولین و آخرین تجاوزش نبوده و هستند کسانی که هنوز سکوت می کنند و افتخار می کنم به خانم دانشمندی که با وجود این رخداد تلخ و با روحی زخمی به تلاش خودش ادامه داده و این هیولا نتونسته انگیزه و اشتیاق علمیشو از بین ببره. از مسئولین دانشگاه می خوام که با ایشون برخورد و از کار برکنارش کنن تا درس عبرتی باشه برای دیگر اساتید متجاوز.
استاد بزرگ ما عجب کوچیک بود. اگر این روایتها ادامه داشته باشه میشه تقریبا مطمئن بود از متجاوز بودن موافقی، ولی اگر همین یه روایت باشه، کمتر میشه باور کرد.